124


و اینک دست های من.. در رنگ باختگی بی راهه های شرم

شکل عزیز غمی که بی نهایت است..

123


دارم می لرزم آشو..

سردم است

سردم می شود بی دست های تو..

دارم خرد می شوم 

دارم زیر بار این همه ناباوری خرد می شوم

اینجا هر روز شبیه روز بعد از مردنت است

گیر کرده توی بیست و نه بهمن هشتاد و هشت..

من فراموش نمی کنم

من هیچ وقت فراموش نمی کنم 

که فقط یک نفر بود

که می توانست

یک نخ سیگار را با دو پک تمام کند

یا اینکه نیمه شب های همت را 

با دویست و بیست کیلومتر فریاد بزند

من عادت نکرده ام آشو

من به این نبودن ها عادت نمی کنم

امروز بعد از دو هفته از دخمه ام آمدم بیرون

رنگ لاک های سورمه ای

رنگ رژ لب خانوم های زیبا را دیدم

گم شدم توی تردید خیابان ها

پشت بغض چراغ های قرمز

توی سرمای آخرهای بهمن..

حالا فقط با پاکت های سفید و طلایی سرگرمم

با آرشیو دوهزار و چهارصدتایی فیلم های بابک

و قد همین دو پیک

با نوازش دست های تو..

دست هات چرا اینقدر سرده آشو..

چرا اینقدر سردمه ؟

..


122


خدای دائم الخمر غمگینت را

هشتاد حد بزن..

121



دیگر قرار نیست کسی نگران یادی باشد که دارد از خیال بهار می رود..

120


صدات داره یادم میره..

119


دیوانه دور می شود

وسط هذیان های آبی بدنت..

118


مباد که رویاهای مانده بر دوشم

پرواز کرده باشند..

117


چون آویزان از قاصدک و توهمی از پرواز داشتن..

116


سکوت تنها ضجه ای بود که مدحش هرزگی نداشت..

115


چشم‌هایش نزدیک می‌شوند.. کک و مک‌های روی صورتش هم.. می‌گوید.. از روزهای خوبی که خواهند آمد می‌گوید.. همان‌ها که خودش هم باورشان ندارد..

می‌دانم در دل دوست دارد این رفتن را.. این نبودن را.. راستش دیگر برای من فرقی نمی‌کند.. دیگر هیچ چیز هیچ فرقی نمی‌کند.. برای من.. همین هم زیادی است که روزها را به شب بکشانم و شب‌ها خودم را به خاک بسپارم و در آخر یک لعنت هم بر قبرم نثار کنم..

آسمان هنوز نارنجی است.. 

می‌گویم.. اگر خواستی کارت بفرستی، تاریک و مهیب و ترسناک باشد بیشتر دوست خواهم داشت..

114


صدای پیچش یک تعهد هزار ساله، در یک هرزگی نیم ساعته..

این آخرین صدایی بود که می‌شنید..

113


تب دارم لی‌لی.. درد دارم.. دلم دست‌های ظریفت را می‌خواهد با آن نوار کاست‌های کیفیت پایین که آهنگ‌های بیژن را پخش کند و دو تایی بخندیم به همه‌ی خاکستری‌های زندگی..

حالا اینجا تمام سیاهی‌ها جیغ می‌کشند..

لبخندها را می‌بلعند..

112


باید به هولناکی مفاهیم تن داد

وقتی که حتی سکوت هم

شایعه ی معنای عشق را

با خود تکرار می کند..

111


مثل ما که رهاییم و حالمان خوب است..

لیک تو باور مکن..

110


کاش هیچ وقت این هوس لعنتی به آدم دست نمی‌داد که بخواهد از این رنج همیشگی رهایی یابد.. این درد را فقط باید جیغ کشید.. مثل کاغذ سوزان دور توتون..

109


پشت سرم چند نفر ورق بازی می‌کردند.. چند پیرمرد زهوار در رفته که دیگر وقت در آمدن پروستاتشان بود، روی یک تکه گوشت که کمی آن طرف‌تر نشسته بود شرط بندی کرده بودند.. برای یک لحظه دلم خواست جای آن لکاته بودم.. نمی‌دانم.. دلیل خاصی نداشت.. فقط احساس کردم یک لحظه‌ای می‌توانم از این زندگی روتین سگی فارغ شوم..

108


غروب باشد و سیگار و داریوش رفیعی ..

و تو نیامده باشی هنوز..

107


و من هر بار مسلمان می شوم

با دیدن "و ان یکاد" توی گردنت..

106


تخم سعادت می کاشتیم

در دیاری که طبیعت شرمگاهش را

نثار درندگی کاکتوس های مصنوعی کرد..