دارم می لرزم آشو..
سردم است
سردم می شود بی دست های تو..
دارم خرد می شوم
دارم زیر بار این همه ناباوری خرد می شوم
اینجا هر روز شبیه روز بعد از مردنت است
گیر کرده توی بیست و نه بهمن هشتاد و هشت..
من فراموش نمی کنم
من هیچ وقت فراموش نمی کنم
که فقط یک نفر بود
که می توانست
یک نخ سیگار را با دو پک تمام کند
یا اینکه نیمه شب های همت را
با دویست و بیست کیلومتر فریاد بزند
من عادت نکرده ام آشو
من به این نبودن ها عادت نمی کنم
امروز بعد از دو هفته از دخمه ام آمدم بیرون
رنگ لاک های سورمه ای
رنگ رژ لب خانوم های زیبا را دیدم
گم شدم توی تردید خیابان ها
پشت بغض چراغ های قرمز
توی سرمای آخرهای بهمن..
حالا فقط با پاکت های سفید و طلایی سرگرمم
با آرشیو دوهزار و چهارصدتایی فیلم های بابک
و قد همین دو پیک
با نوازش دست های تو..
دست هات چرا اینقدر سرده آشو..
چرا اینقدر سردمه ؟
..
چشمهایش نزدیک میشوند.. کک و مکهای روی صورتش هم.. میگوید.. از روزهای خوبی که خواهند آمد میگوید.. همانها که خودش هم باورشان ندارد..
میدانم در دل دوست دارد این رفتن را.. این نبودن را.. راستش دیگر برای من فرقی نمیکند.. دیگر هیچ چیز هیچ فرقی نمیکند.. برای من.. همین هم زیادی است که روزها را به شب بکشانم و شبها خودم را به خاک بسپارم و در آخر یک لعنت هم بر قبرم نثار کنم..
آسمان هنوز نارنجی است..
میگویم.. اگر خواستی کارت بفرستی، تاریک و مهیب و ترسناک باشد بیشتر دوست خواهم داشت..
تب دارم لیلی.. درد دارم.. دلم دستهای ظریفت را میخواهد با آن نوار کاستهای کیفیت پایین که آهنگهای بیژن را پخش کند و دو تایی بخندیم به همهی خاکستریهای زندگی..
حالا اینجا تمام سیاهیها جیغ میکشند..
لبخندها را میبلعند..
کاش هیچ وقت این هوس لعنتی به آدم دست نمیداد که بخواهد از این رنج همیشگی رهایی یابد.. این درد را فقط باید جیغ کشید.. مثل کاغذ سوزان دور توتون..
پشت سرم چند نفر ورق بازی میکردند.. چند پیرمرد زهوار در رفته که دیگر وقت در آمدن پروستاتشان بود، روی یک تکه گوشت که کمی آن طرفتر نشسته بود شرط بندی کرده بودند.. برای یک لحظه دلم خواست جای آن لکاته بودم.. نمیدانم.. دلیل خاصی نداشت.. فقط احساس کردم یک لحظهای میتوانم از این زندگی روتین سگی فارغ شوم..