حالا شاید هم فردا گودویی با ارابه ی زرین شیهه کشان از راه برسد و تنها دغدغه اش چکاندن ماشه در سر من .. و کوفتن معشوقه ی سنگی سزیف بر سرش و جوان مرگ کردنش باشد.. و همه دلالتش هم می تواند زاده ی مقاومت در برابر جهان بیرون باشد و بس..
چه هستی؟ ای نخاع بریده.. شاعر خم..
بهار یعنی صدای قیژ قیژ برف پاک کن، بوی بهار نارج، لبخندی که جا گذاشتیش..
از تمام پذیرفتنی های دنیام
تنها تو مانده بودی..
و چشمان سرخ من
مدت هاست که بوی باروت می دهند..
دستهات اما..
ادامه دارند هنوز..+