160


پاییز امسال می توانست جور دیگری باشد..

159


 این آخرین کلام است  بدان ای وصف ناپذیرترین من !

 رحم گناهی است علیه شرم . پس مهرورزی را بر تو تمام می کنم و مرگم را بر تو اعلام میدارم . باشد که در جست و جوی نعش من در خون خود بغلتی و به آواره ترین آواره ها چون دیوانگان به دنبال دُم خود سالها به گرد خود گیج زنی..

158


و آنهایی که سگ نشدند، استخوان شدند..

157


آدم برای دلتنگی دلیل نمی خواد

آدم برای دلتنگی دلیل نمی خواد

این هیچ ربطی به صرفاً یه پست گذاشتن نداره..

157


من پرم از آن چیزی که

تو آن را سقوط می نامی..

156


خواب دیده بودم..

تو می رفتی

و برای تمام برگ هایی که بعد از این خواهند ریخت

تراژدی می ساختی..

155


سردم است..

چون اسپرم در حال احتضاری می مانم

بر ملحفه یک پسر بچه معصوم..

154


تقریباً دیروز بود که همسرم مرا ترک کرد

نمیدانم، شاید هم هفته ی پیش بود..!

153


نفس بکش تمام ناگهان های مرا

تا ته خفقان این روزها

تا وسعت خم دو راهی های فردا

تا هارمونی ترین شک معصومانه "می" به "فا"

نفس بکش..

و این تنها زمانی است که خدا در هلهله ی شیطان نقش مطرب را خواهد داشت..


152


این آغاز یأس همیشگی بود

این حقیقت ساده که همه یک روز تنها خواهند شد

و این سرنوشت محتوم آدم هاست..

151


هنوز هم بر این باورم که همیشه چیزی هست برای نوشتن.. برای نگاشتن.. چرا که هستی من خود مکتوب است هر دم که "من" دردمندم .. 

علی رغم ماندگاریش.. علی رغم خماری بعد از نعشگی اش.. علی رغم زیستن میان عالمی آرام و عالم منگ من..

150


صادقانه اعتراف می کنم، گاهی به بارش عشق و منی از یک مجرا باید شک کرد..

149


دیگر حتی غروبی نیست

که مرا آرام به شب عادت دهد..


"به روبیک

از طرف یک آشنای خسته از روزهای بی باران تهران.."

148


با موهای خاکستری کدر.. چهره ای به غایت سپید و اندامی که در پیراهنی سیاه هوای گورستان را شیار میداد.. بر زانوان من آرمیده بود..

147


و آنچه که باقی خواهد ماند

خاکستر بر آب رفته ی من

و تمام توست..

146


با چشمانی گره خورده به کودکی های مبهمش نگریست.. به پرسه هایی مبهم در کوچه پس کوچه های غبار آلود.. به اجبار خواب نیمروزی.. به دستی داغ شده فقط به جرم کودکی.. به اتاق سه در چهاری که کودکی معصوم را جنون وار با چشمانی دریده و احجامی موهوم تا سر حد مرگ می ترساند..

از تاریکی ترسید و تنها امیدش رسیدن به روشنایی پشت در اتاق بود..

با تو از کابوس هایش گفت.. از سرمای شب ها زیر سوسوی چراغ نفتی.. از وحشت گم شدن در بازی قایم باشک.. از دلهره های فلسفی همیشگی اش.. چرا که تو را چون نور بیرون اتاق پنداشت و با شوقی کودکانه سوی تو خیز برداشت تا در تو آرام گیرد..

لیک.. افسوس که قلبش را در هل و ولای زمین و آسمان رها کردی..

همین!

145


زندگی من، با حرف های تکراری همیشگی اش..

144


سال هاست که ناقوس جدایی برای این دو "سر" نواخته شده است..

همسر!

143


لب های تلخ محال

تلخی لب های محال.. 

محال بودن پایان دادن به این همه تلخی که تلخ نیستند..

142


هی شک می کند به غبار فاصله ات، دست هام..