149


دیگر حتی غروبی نیست

که مرا آرام به شب عادت دهد..


"به روبیک

از طرف یک آشنای خسته از روزهای بی باران تهران.."

148


با موهای خاکستری کدر.. چهره ای به غایت سپید و اندامی که در پیراهنی سیاه هوای گورستان را شیار میداد.. بر زانوان من آرمیده بود..

147


و آنچه که باقی خواهد ماند

خاکستر بر آب رفته ی من

و تمام توست..

146


با چشمانی گره خورده به کودکی های مبهمش نگریست.. به پرسه هایی مبهم در کوچه پس کوچه های غبار آلود.. به اجبار خواب نیمروزی.. به دستی داغ شده فقط به جرم کودکی.. به اتاق سه در چهاری که کودکی معصوم را جنون وار با چشمانی دریده و احجامی موهوم تا سر حد مرگ می ترساند..

از تاریکی ترسید و تنها امیدش رسیدن به روشنایی پشت در اتاق بود..

با تو از کابوس هایش گفت.. از سرمای شب ها زیر سوسوی چراغ نفتی.. از وحشت گم شدن در بازی قایم باشک.. از دلهره های فلسفی همیشگی اش.. چرا که تو را چون نور بیرون اتاق پنداشت و با شوقی کودکانه سوی تو خیز برداشت تا در تو آرام گیرد..

لیک.. افسوس که قلبش را در هل و ولای زمین و آسمان رها کردی..

همین!

145


زندگی من، با حرف های تکراری همیشگی اش..