این آخرین کلام است بدان ای وصف ناپذیرترین من !
رحم گناهی است علیه شرم . پس مهرورزی را بر تو تمام می کنم و مرگم را بر تو اعلام میدارم . باشد که در جست و جوی نعش من در خون خود بغلتی و به آواره ترین آواره ها چون دیوانگان به دنبال دُم خود سالها به گرد خود گیج زنی..
آدم برای دلتنگی دلیل نمی خواد
آدم برای دلتنگی دلیل نمی خواد
این هیچ ربطی به صرفاً یه پست گذاشتن نداره..
نفس بکش تمام ناگهان های مرا
تا ته خفقان این روزها
تا وسعت خم دو راهی های فردا
تا هارمونی ترین شک معصومانه "می" به "فا"
نفس بکش..
و این تنها زمانی است که خدا در هلهله ی شیطان نقش مطرب را خواهد داشت..
هنوز هم بر این باورم که همیشه چیزی هست برای نوشتن.. برای نگاشتن.. چرا که هستی من خود مکتوب است هر دم که "من" دردمندم ..
علی رغم ماندگاریش.. علی رغم خماری بعد از نعشگی اش.. علی رغم زیستن میان عالمی آرام و عالم منگ من..
دیگر حتی غروبی نیست
که مرا آرام به شب عادت دهد..
"به روبیک
از طرف یک آشنای خسته از روزهای بی باران تهران.."
با موهای خاکستری کدر.. چهره ای به غایت سپید و اندامی که در پیراهنی سیاه هوای گورستان را شیار میداد.. بر زانوان من آرمیده بود..
با چشمانی گره خورده به کودکی های مبهمش نگریست.. به پرسه هایی مبهم در کوچه پس کوچه های غبار آلود.. به اجبار خواب نیمروزی.. به دستی داغ شده فقط به جرم کودکی.. به اتاق سه در چهاری که کودکی معصوم را جنون وار با چشمانی دریده و احجامی موهوم تا سر حد مرگ می ترساند..
از تاریکی ترسید و تنها امیدش رسیدن به روشنایی پشت در اتاق بود..
با تو از کابوس هایش گفت.. از سرمای شب ها زیر سوسوی چراغ نفتی.. از وحشت گم شدن در بازی قایم باشک.. از دلهره های فلسفی همیشگی اش.. چرا که تو را چون نور بیرون اتاق پنداشت و با شوقی کودکانه سوی تو خیز برداشت تا در تو آرام گیرد..
لیک.. افسوس که قلبش را در هل و ولای زمین و آسمان رها کردی..
همین!