چشمهایش نزدیک میشوند.. کک و مکهای روی صورتش هم.. میگوید.. از روزهای خوبی که خواهند آمد میگوید.. همانها که خودش هم باورشان ندارد..
میدانم در دل دوست دارد این رفتن را.. این نبودن را.. راستش دیگر برای من فرقی نمیکند.. دیگر هیچ چیز هیچ فرقی نمیکند.. برای من.. همین هم زیادی است که روزها را به شب بکشانم و شبها خودم را به خاک بسپارم و در آخر یک لعنت هم بر قبرم نثار کنم..
آسمان هنوز نارنجی است..
میگویم.. اگر خواستی کارت بفرستی، تاریک و مهیب و ترسناک باشد بیشتر دوست خواهم داشت..
تب دارم لیلی.. درد دارم.. دلم دستهای ظریفت را میخواهد با آن نوار کاستهای کیفیت پایین که آهنگهای بیژن را پخش کند و دو تایی بخندیم به همهی خاکستریهای زندگی..
حالا اینجا تمام سیاهیها جیغ میکشند..
لبخندها را میبلعند..
کاش هیچ وقت این هوس لعنتی به آدم دست نمیداد که بخواهد از این رنج همیشگی رهایی یابد.. این درد را فقط باید جیغ کشید.. مثل کاغذ سوزان دور توتون..
پشت سرم چند نفر ورق بازی میکردند.. چند پیرمرد زهوار در رفته که دیگر وقت در آمدن پروستاتشان بود، روی یک تکه گوشت که کمی آن طرفتر نشسته بود شرط بندی کرده بودند.. برای یک لحظه دلم خواست جای آن لکاته بودم.. نمیدانم.. دلیل خاصی نداشت.. فقط احساس کردم یک لحظهای میتوانم از این زندگی روتین سگی فارغ شوم..