حالا شاید هم فردا گودویی با ارابه ی زرین شیهه کشان از راه برسد و تنها دغدغه اش چکاندن ماشه در سر من .. و کوفتن معشوقه ی سنگی سزیف بر سرش و جوان مرگ کردنش باشد.. و همه دلالتش هم می تواند زاده ی مقاومت در برابر جهان بیرون باشد و بس..
دلم تنگ میشه واسه کوچه هاش.. تنگ گرماش.. ستاره هاش.. آیفون طبقه سوم که همیشه خراب بود.. اون درخت اناری که با رسول کاشتیمش.. نگهبان پیر مجتمع که همیشه خواب بود.. سینه های برنز زن همسایه روبه رویی.. یا اون کناری که همیشه بوی کریستین دیور می داد.. تنگ سیگارهای یواشکی تو کوچه پشتی.. حتی اون گشت مادرقحبه ای که با لحجه یزدی به ما می گفت مجرم..
..
دو سال گذشت..
دارم جمع میکنم.. بر می گردم که تموم شده باشه برای همیشه..
دارم می لرزم آشو..
سردم است
سردم می شود بی دست های تو..
دارم خرد می شوم
دارم زیر بار این همه ناباوری خرد می شوم
اینجا هر روز شبیه روز بعد از مردنت است
گیر کرده توی بیست و نه بهمن هشتاد و هشت..
من فراموش نمی کنم
من هیچ وقت فراموش نمی کنم
که فقط یک نفر بود
که می توانست
یک نخ سیگار را با دو پک تمام کند
یا اینکه نیمه شب های همت را
با دویست و بیست کیلومتر فریاد بزند
من عادت نکرده ام آشو
من به این نبودن ها عادت نمی کنم
امروز بعد از دو هفته از دخمه ام آمدم بیرون
رنگ لاک های سورمه ای
رنگ رژ لب خانوم های زیبا را دیدم
گم شدم توی تردید خیابان ها
پشت بغض چراغ های قرمز
توی سرمای آخرهای بهمن..
حالا فقط با پاکت های سفید و طلایی سرگرمم
با آرشیو دوهزار و چهارصدتایی فیلم های بابک
و قد همین دو پیک
با نوازش دست های تو..
دست هات چرا اینقدر سرده آشو..
چرا اینقدر سردمه ؟
..