چشمهایش نزدیک میشوند.. کک و مکهای روی صورتش هم.. میگوید.. از روزهای خوبی که خواهند آمد میگوید.. همانها که خودش هم باورشان ندارد..
میدانم در دل دوست دارد این رفتن را.. این نبودن را.. راستش دیگر برای من فرقی نمیکند.. دیگر هیچ چیز هیچ فرقی نمیکند.. برای من.. همین هم زیادی است که روزها را به شب بکشانم و شبها خودم را به خاک بسپارم و در آخر یک لعنت هم بر قبرم نثار کنم..
آسمان هنوز نارنجی است..
میگویم.. اگر خواستی کارت بفرستی، تاریک و مهیب و ترسناک باشد بیشتر دوست خواهم داشت..
آسمونِ نارنجی...
دوستش دارم، خیلی زیباست، حتی اگه غمگین باشه زیباست :)
اوهووم..