146


با چشمانی گره خورده به کودکی های مبهمش نگریست.. به پرسه هایی مبهم در کوچه پس کوچه های غبار آلود.. به اجبار خواب نیمروزی.. به دستی داغ شده فقط به جرم کودکی.. به اتاق سه در چهاری که کودکی معصوم را جنون وار با چشمانی دریده و احجامی موهوم تا سر حد مرگ می ترساند..

از تاریکی ترسید و تنها امیدش رسیدن به روشنایی پشت در اتاق بود..

با تو از کابوس هایش گفت.. از سرمای شب ها زیر سوسوی چراغ نفتی.. از وحشت گم شدن در بازی قایم باشک.. از دلهره های فلسفی همیشگی اش.. چرا که تو را چون نور بیرون اتاق پنداشت و با شوقی کودکانه سوی تو خیز برداشت تا در تو آرام گیرد..

لیک.. افسوس که قلبش را در هل و ولای زمین و آسمان رها کردی..

همین!

نظرات 1 + ارسال نظر
pouriya 1392,03,03 ساعت 04:34 ب.ظ http://2013mahan.blogfa.com/http://

جالبه یه زمانی دوس داشتیم زود پیدا بشیم.توی بازیهای قایم موشک بچگیهامون و الان دقیقا برعکس شده این حسه...
همین!
رها شدگی مثل یه پر تو دست باد. حس لامصبیه رفیق.....

این لامصب بودنش رو خوب فهمیدیش رفیق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد