پشت سرم چند نفر ورق بازی میکردند.. چند پیرمرد زهوار در رفته که دیگر وقت در آمدن پروستاتشان بود، روی یک تکه گوشت که کمی آن طرفتر نشسته بود شرط بندی کرده بودند.. برای یک لحظه دلم خواست جای آن لکاته بودم.. نمیدانم.. دلیل خاصی نداشت.. فقط احساس کردم یک لحظهای میتوانم از این زندگی روتین سگی فارغ شوم..
سلام.
نه،اشتباه نکن. این احساسی که در اون لحظه بهت دست داده شیطانی بوده. برای شروع،اینجور وقتا بهتره به کتابی که از هر کتابی بیشتر دوسش داری رجوع کنی. صفحه ای رو با این نیت که آرروم بشی باز کن. مثل استخاره. جوابت رو میگیری. اینجور وقتا باید به ندایی که در گوشه ی پنهان دلت رجوع کنی. گوشه ای که به فرامینش خیلی معتقدی و مطمئنی. گوشه ای که از همه جا بکرتر و پاکتره. من فقط یک کتاب رو تو تمام دنیا از هر کتابی بیشتر دوست دارم. کتابی که همیشه باهام مستقیم حرف میزنه. و بعد، در مرحله ی بعدی دیگه میتونی...
باشه برای بعد از دیدن متنهای بعدی ات.
فعلا...
همینه
:)
جای جدید مبارک
یخده دیر خبر دادیا :)
کریس دی برگت عالیه :)
و تموم نوشتههای دلنشینت :)
خوبه که هستی سجاد ..
لکاته اما می خواست که سگ باشد
میبینی ..
هیچ چیز سر جای خودش نیست..